فدائیون اخبار سیاسی_مسائل عقیدتی فوقالعاده نگران شدم، با حال بسيار ضعيف و ناتوانى كه داشتم خودم را رساندم پاى تلفن، نشستم، بنا كردم اينجا آنجا تلفن كردن، اما خبرها همه متناقض و نگران كننده بود. يكى مىگفت كه حالشان خوب است، يكى مىگفت زنده بيرون آمدند، يكى مىگفت جسدشان پيدا نشده، يكى مىگفت توى بيمارستانند و من تا اوائل شب كه خبر درستى به من نرسيده بود در حالت فوقالعاده بد و نگرانى به سر مىبردم، تا اینکه بالأخره... لطفا به ادامه مطلب مراجعه فرمایید! ادامه مطلب ... پروفسور سید محمود حسابی، در سال 1281 (ه.ش)، از پدر و مادری تفرشی، در تهران زاده شدند. پس از سپری نمودن چهار سال، از دوران كودكی در تهران، به همراه خانواده (پدر، مادر و برادر)، عازم شامات گردیدند. در هفت سالگی، تحصیلات ابتدایی خود را، در بیروت، با تنگدستی و مرارتهای دور از وطن، در مدرسه كشیشهایفرانسوی، آغاز كردند، و همزمان، توسط مادر فداكار، متدین و فاضله خود (خانم گوهرشاد حسابی)، تحت آموزش تعلیمات مذهبی و ادبیات فارسی، قرار گرفتند. استاد، قرآن كریم را، حفظ و به آن اعتقادی ژرف داشتن. دیوانحافظ را، نیز از بر داشته، و به بوستان و گلستان سعدی، شاهنامه فردوسی، مثنوی مولوی، منشآت قائم مقام، اشرافكامل داشتند. ادامه مطلب ... جمعه 1 شهريور 1392برچسب:, :: 22:33 :: نويسنده : محمد
این خاطره مربوط به یک جوان سیزذه-چهارده ساله هست که سید جواد هاشمی که با او گفتگو داشته از زبان خودش نقل میکند: با ماشین لب نهر ایستادم...یک پسری رو دیدم که سر آستین و پاچه ی شلوارش رو بالا زده و یه پوتین که انگار از پاش بزرگتر بود پاکرده و به شدت گریه میکرد...جلو رفتم و گفتم:سلام...سلام بچه بسیجی... یکدفعه سرش رو بالا آورد و با صدای بلند گفت:چی میگی...؟؟؟ من گفتم چقدر عصبانی؟جواب سلام واجبه بچه بسیجی... اون گفت:چی میخوای؟؟؟ گفتم میتونم بهت یه پوتین اندازه و لباس و شلوار نو بهت بدم... بهم گفت:تو توی چه فکری هستی و من توی چه فکری ام؟؟؟؟؟؟؟!!!!!!!!!!!! تو نمیتونی برام کاری بکنی!!!!!!!!!! گفتم مگه توی چه فکری هستی؟ گفت منم میخوام برم جلو..........فقط به فکر خودشونن..........منم میخوام شهید بشم......... گفتم شاید فرمانده ها یه چیزهایی میدونن که نمیذارن.من نمیتونم توی این مورد کمکت کنم.... اون پسره هم گفت:من میدونستم تو نمیتونی برام کاری بکنی... ازش اسمش رو پرسیدم. گفت حاج علی...!!!!!! من خندم گرفت ولی اون با عصبانیت گفت : مگه چیه؟؟؟؟نمیدونی هرکی میاد اینجا حاجی میشه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟!!!!!!!!!!! اون هم ازم اسمم رو پرسید . منم گفتم سید جواد. اون با تعجب پرسید : مگه تو سیدی؟؟؟؟؟؟؟ گفتم آره و رفتم... یکدفعه بلند شد و گفت صبر کن.اگه میدونستم سیدی حداقل به احترام مادرت زهرا(س) جواب سلامت رو میدادم...شرمنده گفتم اشکالی نداره...آروم نزدیک شد و بهم گفت سید یه چیزی ازت بخوام برام انجام میدی؟ گفتم خب اگه بتونم آره... گفت پس به پهلوی مادرت زهرا قسم بخور که انجام میدی...!!! بهش گفتم تا نگی چه کاری قسم نمیخورم.شاید نتونستم انجامش بدم.اونوقت قسمم دروغ میشه... گفت فقط یه دعاست... منم گفتم که دعا که چیزی نیست حتما دعا میکنم...گفت تو اول قسم بخور....منم گفتم به جدم زهرا به پهلوی شکسته مادرم زهرا(س) قسم میخورم...گفتدعا کن که تکه تکه بشم... گفتم یعنی چی؟؟ من هرگز این دعا رو نمیکنم...!!! گفت تو هرگز شهید نمیشی...!!!!!!!!!گفتم چرا؟؟؟؟؟گفت چون تو دروغ گفتی...چون به مادرت زهرا وفادار نبودی...... منم عصبانی شدم و رفتم........................................... چند روز بعد برگشتم .دلم هواش رو کرده بود....دیدم داره با قایق برمیگرده.گفتم سلام جوون بسیجی.... گفت سلام سید...دعا کریدی؟؟؟؟؟؟؟؟ گفتم معلومه که نه...!!! گفت تو شهید نمیشی!!!!!!!!!! چند روز بعد یه نفر منو از خواب بیدار کرد و گفت حاجی ، حاج علی پرید...!!!!!!!!!!!!!!! رفتم لب شط... دیدم دست راستش روی زمینه...پای چپش تا زانو روی زمین افتاده...پای راستش از بدنش جدا شده....بدنش پر از ترکشه...صورتش غرق خون و اشکه... سرش رو گرفتم تو بغلم.... یهو دیدم به آرومی گفت:دعام کردی سید؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ ...سعی کنیم راه شهدا را ادامه بدهیم...
آخرین مطالب آرشيو وبلاگ پيوندها
|
|||
![]() |